باردو

عليرضا طاهري عراقي

باردو


عليرضا طاهری عراقی

در زندگی حصارهايی هست که بايد از آن ها گذشت و حصارهايی که نبايد از آن ها گذشت و حصارهايی که نمی شود از آن ها گذشت. و هميشه گاوهای بی آزار رامی که پای چپرها طعم علف های شبنم آجين را زير زبانشان مرور می کنند و با چشم های خالی به ناکجای دور دست خيره می شوند بيشتر از اسب های وحشی بی قراری است که خيلی زود از دايره سرنوشتشان خسته می شوند و زمين را با سم می خراشند و فکر پريدن به سرشان می زند. و زندگی اگرچه يکی از آن حصارهای بلند نگذشتنی به نظر می رسد اما راستش خيلی هم اين طور نيست. هميشه تک شاخ هايی هستند که هيچ حصاری، هر چه قدر هم که بلند باشد، نمی تواند در بندشان بگيرد. شايد همه چيز در فاصله موهومی بين خواب و بيداری رخ داده باشد، اما هر چه بود، هنوز هم هست، نه مثل کور سوی فرار رويايی در خواب و بيداری، بلکه جز به جز، روشن و زنده.

پاييز بود و مثل بقيه پاييزها، رنگ غالب، خاکستری. وقتی برق، توت کهنسال را مقدس کرد، رعد اسب را تاراند و من که شهامتم از صبرم کمتر بود همان جا نشستم، و کمی هم درخت ها را که تند تند از کنارم فرار می کردند نگاه کردم. تا بالاخره اسب آرام شد و شايد هم خسته شد و پاييز بود و همه جا سرد و خيس. پياده که شدم هر کس ديگری هم جای من بود فکر می کرد خواب می بيند. بادی وزيد و برگ های زرد و قهوه ای از روی کفش هايم گذشتند. اما آن روبرو ترکيب بی نظيری از سبز و آبی بيکران فضا را آراسته کرده بود و آن نقظه های قرمز بر انبوه درختان دور بسيار خوش می نشست. جلوتر که رفتم به حصاری رسيدم. هر چه بود از همان جا شروع می شد. نگاهی به پشت سرم کردم، و البته تعجبی هم نداشت چون آن موقع سال وقت ابر و باران و زردی و سردی بود و اگر هم دست و کمر درختی می شکست کسی بر باد خرده نمی گرفت. اما از آن جا، از جلوی پای من، سرزمين ديگری آغاز می شد که مرزش همان حصار چوبی بلند بود و در پهنای همين مرز ساده بود که سايه ابرهای سياه باد کرده، آرام تبديل به طلايی دلپسند آفتاب می شد و من وقتی سر بلند کردم ديدم که خورشيد را نمی بينم. اسبم بی قرار بود و سر تکان می داد و سم بر زمين می کشيد و خرده برگ های خشک را با خاک می آميخت. افسارش را رها کردم و دستم را از لای حصار گذراندم... چشم هايم را که باز کردم خون در بازويم قل قل می کرد و بالا می آمد. خواستم انگشتانم را تکان دهم اما در آن فضا آن حرکت بيشتر نوعی احساس تعليق بود تا حرکت. دستم آرام تا مقابل صورتم بالا آمد. نگاه که کردم همه چيز از پشت آن پيدا بود، هم خط های شکسته کف دستم و هم رودی که در آغوش آن نور مرموز خوابيده بود. نوری که دست مرا شيشه لطيفی کرده بود. قلبم می کوبيد، دستم را کشيدم و دوباره سنگينی گوشت و پوست زنده و سردی گزنده پاييز را حس کردم.

لک و لک کنان رفتيم و رفتيم و رفتيم و ديگر مطمئن شده بودم که آن حصار را دور زمين کشيده اند. آن طرف که همان طور آفتاب بود، اما اين طرف حدس می زدم خورشيد پشت ابرها کم کم به غرب نزديک می شود و همين وقت بود که به دو لنگه باز دروازه ای رسيديم و يک تابلو کوچک چوبی بد خط که به نظر نمی رسيد بتواند نظر کسی را جلب کند نظر مرا جلب کرد. هميشه در زندگی تابلو هايی هست که راه را نشان می دهد. اما اگر جاده های ما دايره نيستند، چه کسی نشان ها را سر راه ها می کوبد؟ آن که جان از هزار تو به در برد ديگر بر نمی گردد.

"ملک شخصی
ورود ممنوع"

حس غريبی به من دست داده بود و انگار همه آن چه را باور نمی کردم داشتم باور می کردم. گفتم اين ديگر چه خوابی ست که می بينم. سری چرخاندم و سنگی پيدا کردم. نشستم، دستم را روی زمين پهن کردم، با دست ديگر سنگ را برداشتم و محکم کوبيدم. درد انگشتانم که کمتر شد و دوباره از ناپيدای بی کران، موهبت يا مصيبت فکر کردن به من هبه شد، اولين چيزی که از خاطرم گذشت اين بود که قدر مسلم خواب نيستم. غروب بود. بعد شب می آمد و مردم يکی يکی می رفتند تا در سرزمينی بی نشان زيباترين لحظه های زندگی شان را سپری کنند وصبح بی آن که بدانند از کجا برگشته اند اره بکشند و بيل بزنند و بدوند و گاهی هم سعی کنند راست بگويند. مردمی که کم کم خميازه کشيدن را فراموش می کنند و آن وقت فرشته مرگ به ترحم نازل می شود و زمزمه می کند که: "ای فرزند آدم! آرامش و سعادت پشت پلک های تو سنگينی می کرد و تو سرسختی کردی. بگذار کمکت کنم." و دست بر چشمانش می کشد...

باد سرد چرخيد و برگ های زرد زير و رو شدند. آسمان برقی زد و بعد صدای رعد درخت ها را لرزاند و اسب روی دو پا شيهه ای کشيد و دوباره رم کرد. آن جا برای ديدن و تاختن و تاختن فقط يک راه بود...
آن دور، يک اسب سفيد می دويد و جست می زد و بيشتر از آن چه قانون جاذبه عمومی اجازه می دهد در هوا می ماند. روبری دروازه ملک شخصی چهار زانو نشستم. هميشه از سرما مور مورم می شد. بلند شدم، جلو رفتم.
"ملک شخصی"
همه جا ساکت بود. جلو تر رفتم
"ورود ممنوع"
قطره های باران روی برگ های خشک می افتاد و اين اصلا صدای تازه ای نبود.
***
دستم را در دستش می چلاند و بين درخت های چنار و اقاقيا با گام های بلند و سريع مرا می کشيد. از بچگی با هم بزرگ شده بوديم و هيچ کس مثل من نمی شناختش، اصلا هيچ کس نمی شناختش. بين همه بچه ها بيشتر با من دمخور بود. البته راستش اين که من با او دمخور بودم و بچه ها در مورد ديوانگی من هم شکشان به يقين بدل می شد. يک ماه تابستان کارش اين بود که صبح تا شب خرده نان و تکه پنير و گندم و ارزن و کرم و هر چيزی که دستش می رسيد توی کيسه اش می ريخت و تا باغ متروک پشت مدرسه می دويد و خودش را از لای پرچين می گذراند و هن هن کنان از کاج بلند بالا می رفت. اولش کسی نمی دانست کجا غيبش می زند. بعد من پيدايش کردم آن جا که می نشست و به آن جوجه ها که او صد بار تا به حال اسمشان را گفته بود و گفته بود که پرستو نيستند، غذا می داد و مادر و پدر شان سر شاخه چرت می زدند. مامان پرستوها شده بود. بعد هم که بزرگ می شدند همان بالا بلند می شد و پرواز يادشان می داد و من هر چه بالا و پايين می پريدم که بس کن دختر می افتی می مانی روی دستمان، گوشش بدهکار نبود که نبود. بعد دوباره غيبش می زد و من ديگر می دانستم نزديک دروازه حصار دور نشسته است و ناراحت که جوجه ها مادر و پدرشان را از خانه بيرون کرده اند.

دستم را از دستش کشيدم و همان جا چهار زانو نشستم زمين. برگشت بالای سرم. شاخه درخت را گرفت، سر تا پايش را برانداز کرد و تکانش داد و باران برگ های ريز زرد و قهوه ای روی من باريد. شاخه را شکست و چند بار به تنه درخت زد، در هوا تکانش داد و دوباره به تنه درخت زد و منتظر شد، و بعد مثل جادوگری که چوب ستاره دارش ديگر کار نمی کند نااميد نشست.
"راستی راستی زرد شده اند، اين ديگر آخر خط است. بلند شو. چيزی به پرواز لک لک ها نمانده. بلند شو."
"بلند نمی شوم. کجا می خواهی بروی؟"
"من که همه چيز را گفته ام. صد بار هم گفته ام."
"نخير نگفتی. مثل هميشه مزخرف گفتی. مثل همه اين سال ها."
يک برگ چنار خشکيده از زمين برداشت. دمش را بين دو انگشت گرفت و همان طور که آن را می چرخاند انگار با من حرف نمی زد. "ترکيب بی نظير قرمز و زرد و قهوه ای. ولی بيشتر قرمز.
آه!
رنگ هامان بی روح
روح هامان بی رنگ."
برگ را بالای گوش راستش بين موهای سياهش فرو کرد.
"گريه می کند اين جا
ارباب پنجه های رنجيده
خاتون چنار های خشکيده."
يک برگ ديگر برداشت و در دستش خرد کرد.
"پس اين همه وقت تو هم فکر می کردی من ديوانه ام؟"
"اولش گفتم خيالبافی. اما مواظبت بودم، نبودم؟ آن موقع که می خواستی پری دريای شوی پريده بودی وسط درياچه من نيمه جان بيرونت کشيدم، يادت هست؟ چه قدر مسخره ام کردند. با تو که کسی کاری نداشت. آن قدر دنبال مورچه راه افتاده بودی، آن قدر با ملکه زنبورها حرف زده بودی و هذيان گفته بودی که کاری به کارت نداشت، در عوض همه مرا مسخره می کردند. يا آن وقت که از صخره می خواستی بپری پشت پرنده سفيد مهاجر، يادت هست، اگر من نبودم تو الان مرده بودی، نه؟"
"نه، آخر می دانی، من خوابم. هر کاری دلم بخواهد بايد بتوانم بکنم. هر کاری که فکرش را بکنی، می فهمی، نمی ميرم."
"آره، آره گفتی، صد بار هم گفتی. همين است که ديوانه ای. اين همه کنارت بودم. چه اتفاق خارق العاده ای افتاد. نگاه کن، نگاه کن اين جا هيچ چيز نيست، اين جا همين خاک است و اين درخت ها و اين خورشيد و آن حصار لعنتی که گله ها در جنگل گم نشوند. اصلا کی گفته خوابی؟"
برقی در چشمانش دويد. نگاهش انگار از ميان چشمان من می گذشت و مثل هميشه به چيزی می رسيد که من نمی ديدم. "خواب ديدی. باور کن خواب ديدی. ببين الان تو بيداری، داری زندگی می کنی. اين همه سال که نمی شود آدم خواب باشد. چرا نمی خواهی قبول کنی خواب ديده ای؟ تا کی می خواهی بازی در آوردی؟ چاره ای نداری. بايد قبول کنی. اين جا هيچ وقت هيچ چيز شگفت انگيزی نبوده، هيچ وقت هم نخواهد بود."
نگاهش را از چيزی که من نمی ديدم گرفت و سرش را پايين انداخت. مشتش را باز کرد و باد خرده برگ های خشک را ربود.
"در سرزمين روياهای فراموش
خاک های خاموش
جايی که راه می پيچد و باد نمی پيچد
شاهزاده شنل آبی ايستاده است
ملکه کابوس های تنها!
دارها بيدارند
لک لک ها منتظر
هر چه ديده ای
فراموش کن."
***
نزديک مرداب، حصاری که او می گفت کشيده اند که گاوها در باتلاق نروند، پيدا شد. جلوتر رفتند و زير نارون کهنسالی صحبت کردند و آن يکی رفت و از کنار دروازه های بسته حصار، تابلوی کوچکی را برداشت و برگشت و نشانش داد، اما او باور نکرد و همان جا روی برگ هايی که زمانی برهنگی شاخه های پير را پوشانده بودند نشست. تکيه داد و چشم هايش را بست. آن يکی تابلو را پس گرفت. گيسوانش در باد نرم پاييز تاب خورد. کنار حصار رفت. تابلو را سر جايش گذاشت و با اندک فشاری دروازه را باز کرد. برگشت، دست هايش را دور دهانش گذاشت، با صدای بلند چيزی گفت و چرخيد و رفت.
چشمانش را باز کرد. داشت می رفت. آن طرف لک لک ها در آب راه می رفتند و بال می زدند. قرار نمی گرفتند. انگار منتظر بودند رهبر شان بيايد و سفر به سرزمين های گرم آغاز شود. ياد باتلاق افتاد و نگران شد. آخرين برگ ها در برابر باد سرد تسليم می شدند. بلند شد و ديد که انگار دارد فرو می رود. چشمانش بيرون زد. به طرف حصار دويد و دروازه را فشار داد. باز نشد. محکم تر فشار داد. باز نشد. نگاه کرد و ديد تا کمر فرو رفته است. دويد تا خودش را از لای چوب ها رد کند اما درست انگار که آن چوب ها و کيخ ها و آن منظره همه نقش نقاشی بود بر يک ديوار سيمانی، باورش نمی شد. خودش را می کوبيد به آن جا که به نظرش فضای خالی بين چوب ها بود اما دست قدرتمند خدايی ناپيدا هوا را سخت کرده بود. ديوانه شد. خودش را می کوبيد به دروازه. سعی کرد از آن تصوير شيشه ای بالا برود. قلبش چنان محکم می کوبيد که فشار خون را نوک انگشتانش احساس می کرد. ايستاد. نگاه کرد. لال شده بود. افتاد زمين، و کمی آن طرف تر آخرين برگ نارون پير ديگر تاب مقاومت نداشت...

خورشيد تازه غروب کرده است و نوک چنارهای بلند هم که هنوز سرخ است تا چندی ديگر در تاريکی فرو خوهد رفت. آن اطراف نزديک حصار کنار مرداب همه جا آرام است و فقط گاهی صدای قورباغه ای در سکوت رخنه می کند و گم می شود. روی نرده ها يک نفر بی حرکت نشسته است و ترکيب بی نظير قرمز و زرد و قهوه ای يک برگ چنار را روی باتلاق تماشا می کند. فردا مردم سوال های زيادی خواهند پرسيد. شب آرامی است برای فکر کردن يا ساختن داستان برای مردمی که داستان دوست دارند.




5


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30193< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي